سلام کسی هست مشاوری هست میخام حرف بزنم دارم دق میکنم
من 23 سالمه ،تو دانشگا چار سال با یه پسری بودم من هدفم با اون ازدواج بود ولی هدف اون...
چندماه از دانشگاه گذشت وقتی که منو حسابی به خودش وابسته کرد گفت که کسی تو زندگیمه واسمامون روهمه وقراره باهم ازدواج کنیم
خیلی حالم بد شد اون موقع وضعیت روحی خوبی نداشتم داداشم بیمار شده بود پزشکا قطع امید کرده بودن واون پسر هم این حرفو بهم زده بود
من به این پسر دوسال محرم موقت بودیم بین خودمون صیغه عقد موقت خونده بودیم
میرفتم خونشون پیشش میموندم ارتباط داشتیم باهم ولی نمیذاشتم خیلی بهم نزدیک شه
کاملا از لحاظ روحی وجسمی بهش وابسته شده بودم ولی اون پسر این چیزا واسش عادی بود ومن خیلی دیر فهمیدم ک دختر بازی کارشه
من نباشم بقیه هستن...
من فقط با این بودم یعنی عشقم بود حتی ی ثانیه هم بهش خیانت نمیکردم
اما اون ظاهرا میرفته تو دانشگا پشت سر من میگفته ومن الان تازه دارم این چیزا رو میفهمم
اون پسر پارسال عقد کرد ویه عذاب وجدان مونده بود براش ک زندگی منو خراب کرده ومث بقیه دخترا منو فقط وسیله کرده بوده
اما عذاب وجدان اون ب چ درد زندگی من میخورد
دوترم آخر زیاد باهاش ارتباط نداشتم یعنی این عشق سرم زور شده بود میخاستم ازش رهایی پیدا کنم
اون پسر سرکار میرفت خیلی هم پولدار بود ولی دریغ از اینکه ازش ی دو تومنی بگیرم در عوض کلی کادو واسش میگرفتم ک بفهمه من اونو واسه خودش میخام
اون احمق وقتی رفت وفارغ التحصیل شدیم خرداد ماه بهم گفت هرزه خانم
اون احمق نفهمید من دوسال محرمش بودم وکارشو کرد وآخر این پسوند رو بهم زد ک مطمنم خدا تقاص کارشو میده
هیچ حسی دیگه بهش نداشتم میخاستم از دستش راحت شم فقط موقع درس وامتحانا میومد سراغ من
تا اینکه 16خرداد با ی فرشته آشنا شدم ی پسری ک ب من نشون داد دختر یعنی بانو یعنی قدیسه حرمت
خواهرشو آورد منو دید به برادر واون یکی خواهرشم اطلاع داد منم ب مامانم گفتم قرار بود شهریور بیان خواستگاریم
دنیا روی خوبشو بهم نشون داد خیلی دوسش داشتم تازه با اون فهمیدم عشق واقعی چیه کسی ک تو رو واسه چیز خاصی نخاد چیه
تا اینکه سه هفته پیش ی اتفاقی تو پنج سالگی واسم افتاده بود بهش گفتم(تو پنج سالگی توسط پسر عموم بهم تعرض شده بود )وقتی گفتم داغون شد پیش خودم بود رفت تصادف کرد فقط خودش از ماشین سالم اومد بیرون مث ی معجزه ،تو لاین پستامو خونده بود بهش نگفته بودم قبل تو کسی تو زندگیم بوده نمیخاستم از دستش بدم خیلی غیرتی بود وروم حساس بود اگه میفهمید میرفت ولی فهمید شب قدر بود قسمم دادک بگم وگرنه میره واسه اون موضوع بچگیمم میخاس بره میگفت نمیتونم ببینمش ونکشمش رفته بود پیش روان شناس مشکلشو حل کرده بود تا این پشت سرش پیش اومد
اولش کتمان کردم نمیخاستم بفهمه بعد گفتم دوستی معمولی بود تا در نهایت هر چی بینمون بود بهش گفتم
دیگه نتونس تحمل کنه ریخت بهم داغون شد گفت ساناز این برای من یعنی مرگ
قبل من کسی دست ب زن من زده باشه یعنی واسه من مرگ
با هر چی بتونم کنار بیام با این موضوع نمیتونم
ازدواج ما اشتباس تو زندگی باهام زجر میکشی چون همه صحنه هایی یادم میادک تو بغل اون بودی میمیرم
واین برای مرد بزرگترین درده
حق داره ،زندگیش داغون شد پسرپاکی ک ب سرش قسم میخورم صداقت وپاکی از چشماش میبارید وتا حالا دستش ب ناموس کسی هم نخورده بود وقتی فهمید ناموس خودش دست خورده شده داغون شد رفت...
مادرش نفهمیده بود از بس ک توخونه گریه کرده ونرفته سرکار همشون فهمیدن
شنبه هفته پیش اومد ازم خداحافظی کرد فقط اشک میریخت خیلی همدیگرو میخاستیم ی عشق واقعی
ای کاش گذشتمو نمیفهمید ای کاش
هرچی بهش گفتم بخدا جبران میکنم همه چیزو جبران میکنم
بهم گفت ساناز تو ب خودت ظلم بزرگی کردی تو خیانت کردی ب خودت ب بابات ب داداشت ک میگفتی عاشقشونی
تو خودتو نابود کردی تو ی فرشته بودی چیکار کردی با خودت
الان من از لحاظ فکری داغونم من ی دختری ک بد هیچ کسیو نمیخاستم تا حالا قلب هیچ کسیو نشکسته بودم الان این چیزا تو ذهنمه خیانت ب خودم ب خانواده ام ظلم ب خودم از دست دادن عشق واقعی زندگیم ک مرد بود واقعا ،عذاب وجدان،از دست دادن پاکدامنی ونجابت؛گناه خطا؛اشتبا
میدونم از دست دادن اسماعیل تاوان گذشته ام بوده خدا گذاشت تو زندگیم ک بگه اگه اون خطا رو نمیکردی اینو بهت میدادم
از خدا میخام ب قلبش آرامش بده ومنو فراموش کنه اون حیوون کثیف باید عذاب بکشه نه این فرشته
این فکرا داره جون منو میگیره شبا همش کابوس میبینم فقط دارم قران میخونم ک اروم شم ک خدا منو ببخشه از خطاهام بگذره خیلی افسرده شدم اصلا نمیتونم تو خونه حرف بزنم دیشبم حال جسمیم انقد بد شد ک نزدیک بود بمیرم